جمعه ۱ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۹:۱۱
۰ نفر

چوب اسکی و اسنوبرد‌ها را برداشتند و راهی پیست برفگیری در شهرستان شدند.

برف

در راه با وجود مخالفت اکثریت، برای شوخی و خنده با رفقا قرار گذاشت با قلم‌موی نقاشی یکی از بچه‌ها، یک صفرناقابل به عدد تابلوی «5‌کیلومتر مانده به روستای ...» که سر گردنه نصب شده بود اضافه کند. کوران و سرمای شدید باعث شد صبح فردا همان راه رفته را بازگردند.

خودرو‌های راهداری در حال پاک‌کردن مسیر بودند و پشت سر آنها قطاری از خودرو‌ها به آرامی در حال حرکت بود. سرگردنه و زیر همان تابلو، چراغ‌های گردان خودروی پلیس روشن بود و جمعیت کنجکاو مدام به جلو سرک می‌کشید. تا به خودش بیاید دید جمعیت را شکافته و رسیده به خودرویی که اطرافش را از یک متر و نیم برف خالی کرده بودند.

به خودش گفت «چرا کسی برای نجات سرنشینان خودرو قدم جلو نمیذاره؟». در همین حال صدای زمزمه مردی را شنید که به دیگری می‌گفت« از 4 سرنشین خودرو فقط یکیشون زنده مونده، ظاهرا بنزینشون داشته تموم می‌شده و وقتی تابلو را می‌بینند از رسیدن به روستا ناامید می‌شن. متوقف می‌شن که از کسی بنزین بگیرن اما کولاک امونشون نمیده و 3 نفرشون تا صبح یخ می‌زنن».

معدل بیست

از بچگی‌ اغلب اسباب‌بازی‌هاش علاوه بر جنبه سرگرمی به نوعی فکری هم بود و به همین خاطر توانایی ذهنی‌اش را مدیون خوشفکری پدرومادرش در انتخاب اسباب‌بازی‌ و غیره می‌دانست. این بار اما برای خرید تلسکوپ گران‌قیمت مورد علاقه‌اش پدر شرط معدل بیست را گذاشته بود. تنها نقطه‌ ضعف‌اش دیکته زبان انگلیسی و سخت‌گیری معلم این درس بود. روز امتحان به کلمه «welcome» که رسید دو‌به شک ماند. یاد تابلوی غذاخوری سر کوچه که افتاد با اطمینان نوشت « well com».

چتر قرمز

دو ماهی می‌شد که لبخند به لبش نیامده بود. دکتر می‌گفت شاید افسردگی زمستانی باشد. در شمال شهر، برف خیال باز ایستادن نداشت و برای رسیدن به دانشگاه، کلی مشقت کشیده بود. در بازگشت به وسط شهر که رسید باران جای دانه‌های سفید برف را گرفته بود. در صف اتوبوس مردی که کنارش مدام با الفاظ زشت با تلفن همراه مشغول صحبت کردن بود با جابه‌جا شدن‌های مدام، قطرات آبی را که از چتر سیاهش می‌چکید به سروصورتش ‌‌ریخت.

چند بار هم نزدیک بود میله‌های تیز چتر را به چشمانش بزند. خودش را عقب کشید، هدفن‌ها را در گوشش فشرد و یقه‌ کاپشن‌اش را بالا زد. راننده‌ای بی‌توجه به چاله آب، حسابی از خجالت مرد بددهن درآمد و البته چند ناسزای دیگر را از دهان وی بیرون کشید. مرد کهنسالی چتر‌ را روی سرش گرفت و گفت «بیا زیر چتر پسر جان، خیس می‌شوی میچای». هنگام پیاده‌شدن دختربچه‌ای را دید که کتابش را روی سرش گرفته بود تا خیس نشود. یاد چتر قرمزی افتاد که مادرش صبح زود داخل کوله‌اش گذاشته بود و به حرف‌های او در مورد دخترانه بودن آن گوش نکرده بود. با اصرار چتر را به دخترک داد و با لبخندی به لب راهی خانه شد.

قندیل چوبی

شاید در چند روز اخیر بسیاری از ما قندیل‌هایی را که از سقف ساختمان‌ها‌ آویزان شده‌اند دیده باشیم اما گویا پس از اینکه هوا کمی آفتابی شد، برخی از این قندیل‌ها به‌جای اینکه آب‌ شوند سفت و سخت‌تر شده‌اند. برای نمونه گاهی از سقف برخی ساختمان‌ها قندیل‌های چوبی یا آهنی آویزان می‌شود. ماجرا از این قرار است که برخی از ساکنان ساختمان برای جلوگیری از خم‌شدن گل و گیاهان باغچه خانه‌شان، بستن بند‌رخت یا حفظ تعادل آنتن تلویزیون، جسم سنگینی را به‌ یک‌سر طناب بسته آن را از دیوار یا پشت‌بام خانه و البته در بالای پیاده‌رو آویزان می‌کنند. این در حالی است که این جسم چه قندیل یخی باشد، چه از انواع یاد‌شده چوبی، آهنی یا آجری می‌تواند در حد آسیب‌رساندن به خودروها تا جان افراد خطرساز باشد.

کد خبر 126337

برچسب‌ها

دیدگاه خوانندگان امروز

پر بیننده‌ترین خبر امروز